امروز داشتم فکر میکردم اگر امروز واقعا آخرین روز زندگیم باشه، مسلما پرحسرتترین روز هم هست. من دیگه نمیتونم تو رو ببینم. این حالی که الان دارم نمیدونم چیه اسمش. دلتنگی نیست. غم نیست. شادی نیست. شبیه یک مادهی ناشناخته ست که همش رنگش عوض میشه. گاهی سبزه و گاهی آبیه، گاهیم نیست.
باید چیکار کنم؟ خدایا، تو کجایی؟ این چه مهلکهای بود که ما رو توش انداختی؟ بیا دست منو بگیر. تو کجایی؟
بنی عزیز، تو فکر میکنی من عرضهی هیچکاری رو ندارم؟ فکر میکنی اونقدری کند ذهنم که نمیتونم ارشد بخونم؟ چطور خب؟ شاید این فکرارو نکنی اما با حمایت نکردنت همیشه منو ناامید کردی. خسته شدم از دیدن ی ضعیف اطرافم. یی که کل عمرشون فقط آسیب دیدن و هیچی رو عوض نکردن. من حتی نمیتونم تو اون تصور زندگی کنم چه برسه به واقعیت.
منو باور کن. من هرچی که هستم نمیخوام دست از تلاش بردارم. من به حرفای ناامیدکنندۀ هیچکدومتون گوش نخواهم نکرد.
من همیشه سمت تو بودم ولی تو هیچوقت منو به خاطر خودم دوست نداشتی. داشتی عزیزم؟ داشتی؟
دوست ندارم هیچکاری انجام بدم. اصلا به هیچی اندک علاقهای هم ندارم. ناامیدم واقعا. نه دیگه دلم میخواد اپلای کنم. نه دیگه دلم میخواد درس بخونم. هیچ تصویری از آیندهم ندارم. برام مهم نیست دیگه هیچی. میخوام دراز بکشم به سقف زل بزنم تا خوابم ببره. نیست بشم. کم کم محو بشم.
درباره این سایت